بسم الله الرحمن الرحيم 

*( الهُمَ صَلي عَلي مُحَمّد وَ آل مُحَمّد )*

در ميان بني اسرائيل عابدي بود. وي را گفتند:فلان جا درختي است و قومي آن را مي پرستند. عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بركند. ابليس به صورت پيري ظاهرالصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت:اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!عابد گفت: نه، بريدن درخت اولويت دارد ,مشاجره بالا گرفت و درگير شدند.
عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين كوفت و بر سينه اش نشست. ابليس در اين ميان گفت: دست بدار تا سخني بگويم، تو كه پيامبر نيستي و خدا بر اين كار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يكي معاش كن و ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صوابتر از كندن آن درخت است؛ عابد با خود گفت : راست مي گويد، يكي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف كنم , پس برگشت.
بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و بر گرفت. روز دوم دو دينار ديد و برگرفت. روز سوم هيچ نبود. خشمگين شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابليس پيش آمد و گفت: كجا؟ عابد گفت:تا آن درخت بركنم؛ گفت دروغ است، به خدا هرگز نتواني كند , در جنگ آمدند. ابليس عابد را چون گنجشكي در دست, بيفكند! عابد گفت: دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينك، در چنگ تو حقير شدم؟
ابليس گفت: آن وقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مُسَخَر تو كرد، كه هركس كار براي خدا كند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي، پس مغلوب من گشتي
منبع:كيمياي سعادت


X