بسم الله الرحمن الرحیم

*( الهُمَ صَلی عَلی مُحَمّد وَ آل مُحَمّد )*

ابن ابى وداعه مى گوید: با سعیدبن مسیب(103) نشست و برخاست مى کردم. چند روزى مرا ندید و آن گاه که نزد او آمدم، گفت: کجا بودى؟ گفتم: همسرم فوت کرد و مصیبت او مرا مشغول کرده بود. گفت: چرا ما را خبر نکردى تا در تشییع او شرکت کنیم؟. سپس خواستم او را ترک کنم که گفت: آیا زن دیگرى گرفته اى؟ گفتم: خدا خیرت دهد! چه کسى به من که بیش از دو یا سه درهم ندارم، زن مى دهد؟! گفت: من! گفتم: آیا واقعاً چنین مى کنى؟ گفت: آرى. سپس حمد و ستایش خداى را گفت و بر پیامبرش درود فرستاد و با مهریه دو یا سه درهم مرا همسر داد.


آن گاه برخاستم و در حالى که از خوشحالى نمى دانستم چه کنم، به خانه رفتم و در این فکر بودم که از چه کسى پول بگیرم و از چه کسى قرض کنم. در مسجد نماز مغرب را خواندم و به منزل بازگشتم و مشغول استراحت شدم. چون روزه بودم، سفره افطار که شامل نان و روغن زیتون بود گستراندم که ناگاه صدا از پس در برخاست. گفتم: کیست؟ گفت: سعید. هر فرد سعید نامى به نظرم آمد، جز سعیدبن مسیب که در طول چهل سال تنها بین خانه اش و مسجد دیده مى شد.
برخاستم و بیرون آمدم که ناگاه سعیدبن مسیب را دیدم. گمان کردم از حرفش برگشته است، لذا به او گفتم: اى ابو محمد! چرا کسى را نفرستادى که من خودم نزد تو بیایم؟ او گفت: نه، تو شایسته تر به آنى که نزدت آیند. گفتم: چه مى فرمایى؟ گفت: تو مردى عزب بودى که ازدواج کردى. از این رو، خوش نداشتم که امشب تنها به سر ببرى در حالى که این دختر زن تو است. ناگاه دیدم آن دختر پشت سرش به بلنداى قامت او ایستاده است. سپس دست دخترش را گرفت و به طرف در هدایت کرد و در را بست و آن زن از فرط حیا بر زمین لغزید. قفل درب را محکم کردم، سپس او را کنار ظرف بزرگى که روغن زیتون و نان در آن بود، آوردم و در سایه چراغ نشاندم تا دیده نشود.
بر پشت بام رفتم و همسایگان را صدا زدم. آنها نزد من آمدند و گفتند: چه شده است؟ گفتم: هیچ مى دانید، سعیدبن مسیّب امروز دخترش را به همسرى من درآورد و بى آن که با خبر شوم، او را نزد من آورده است؟. پرسیدند: واقعاً سعیدبن مسیب تو را تزویج نموده است؟! گفتم: آرى، ببینید او در خانه من است. آن گاه پایین آمدند و نزد او رفتند. چون خبر به مادرم رسید، آمد و گفت: دیدن روى من بر تو حرام باشد اگر پیش از سه روز به او نزدیک شوى. صبر کن تا او را برایت آراسته و آماده کنم.
سه روز صبر کردم و پس از آن با او عروسى نمودم. او را از زیباترین مردم و حافظترین آن ها نسبت به کتاب خدا و داناترین شان به سنت رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) و آگاه ترین شان نسبت به حق شوهر یافتم.
یک ماه گذشت. در این مدت نه سعید نزد من آمد و نه من نزد سعید رفتم. پس از حدود یک ماه نزد سعید رفتم و او را در جلسه مخصوصش یافتم. سلام کردم و جواب سلامم را داد و دیگر با من سخن نگفت تا این که اهل مجلس متفرق شدند. زمانى که جز من کسى نماند گفت: حال آن انسان چطور است؟
گفتم: به خیر اى ابو محمّد! همان گونه که دوست، بدان شادمان شود و دشمن را بد آید. پس از آن که به منزلم بازگشتم، سعید بیست هزار درهم برایم فرستاد.


عبدالله بن سلیمان مى گوید: آن گاه که عبدالملک بن مروان پسرش ولید بن عبدالملک را ولى عهد خود نمود، از دختر سعید بن مسیب براى پسرش خواستگارى کرده، ولى سعید نپذیرفت. به همین خاطر عبدالملک همواره براى سعید نقشه مى کشید تا آن که بهانه اى یافت و در روزى سرد صد ضربه شلاق بر او زد و سپس کوزه اى آب بر او ریخت و جبّه اى پشمین بر او پوشانید.



دامه دارد ...

برگرفته از کتاب جوانان؛ ازدواج وراهکارها

نوشته آیت الله محمد شیرازی

اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِکَ


X